یافتن پست: #فریاد

sasan pool
sasan pool
آهنگ یاس درباره شکست اس دق لال :
.
.
.
از چی بگم؟
... ... ... ... شاید اس اس دوس داری
قصه ی همون اس دق لالِ سه تایی
اگه قصه تلخه گناه واقعیت
داستان اس اس و گل های باخت دیشب
که نشستن تو آزادی با افسوس کاشکی
یه دنیزلی جای یه مظلومی مغرور داشتیم
مهدی موقعیت ساخت و زائد گل گرفت
اتشی که کل ورزشگاه رو مثله گرگ گرفت
یه اس دق لالی با داد و فریاد گفت زود
حمله کنید و گل بزنید ولی وقتم کم بود
چشمام خشک شد یکم بهم اشک بده ایزد
این اس دق لالی ها چطور واسه پرسپولیس برنامه بریزن
دیدگاه  •   •   •  1390/11/29 - 21:37
+3
mehdy
mehdy
نه...
من دیگر ناله نمی کنم ، قرنها نالیدن بس است
می خواهم فریاد بزنم!

اما اگر نتوانستم سکوت می کنم
خاموش بودن بهتر از نالیدن است ...

(دکتر شریعتی
دیدگاه  •   •   •  1390/11/27 - 12:05
+4
mehdy
mehdy
هر گاه احساس کردی دوستم نداری
بلند فریاد بزن
تا آرام آرام اشک بریزم
دیدگاه  •   •   •  1390/11/27 - 12:03
+3
مهسا
مهسا
حضور ما معماییست!اما یادمان باشد تا هستیم به یاد هم باشیم...موقع رفتن فریاد ها صدایی ندارند..
دیدگاه  •   •   •  1390/11/27 - 00:17
+4
ॐ SərViiiN ॐ
ॐ SərViiiN ॐ
اگر دوستم داری بلند فریاد بزن حتی اگرنشنوم باورت می کنم عشقم . . .
{-38-}{-38-}{-38-}
دیدگاه  •   •   •  1390/11/27 - 00:11
+1
ॐ SərViiiN ॐ
ॐ SərViiiN ॐ
می زنم فریاد تا شاید کسی دردهای خفته ام باور کند {-16-}{-16-}{-16-}نیست آرامش {-38-}ولی باید که دل گونه ای تنهایی اش را سر کند {-31-}{-31-}{-31-}
دیدگاه  •   •   •  1390/11/26 - 12:52
+3
mehdy
mehdy
همیشه انقدر ساده نرو و مگذر
لااقل نگاهی به پشت سرت کن...!

شاید کسی در پی تو می دود و نامت را با صدای بی صدایی فریاد میزند...!
و تو... هیچ وقت او را ندیده ای
دیدگاه  •   •   •  1390/11/25 - 19:16
+3
mehdy
mehdy
چوپان قصه مادروغ گو نبود
او تنها بود
او از فرط تنهای فریاد گرگ سر میداد
افسوس که کسی تنهایش را درک نکرد
دراین میان فقط گرگ فهمید چوپان تنهاست
دیدگاه  •   •   •  1390/11/24 - 21:16
+3
kiss
kiss
چوپان قصه ما دروغ گو نبود تنها بود و از ترس تنهایی فریاد گرگ سر میداد.افسوس که فقط گرگها فهمیدند چوپان چقدر تنهاست !
دیدگاه  •   •   •  1390/11/24 - 19:41
+5
mina_z
mina_z
یه نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی . اول مردی رو میبینه که یه گوشه ای نشسته، غم از چهرش میباره، به دیوار تکیه داده و هرچند دقیقه آروم سرشو به دیوار میزنه و با هر ضربه ای، زیر لب میگه: لیلا… لیلا… لیلا…
مرد بازدیدکننده میپرسه این آدم چشه؟ میگن یه دختری رو میخواسته به اسم "لیلا" که بهش ندادن، اینم به این روز افتاده…

مرد و همراهاش به طبقه بالا میرن. مردی رو میبینه که توی یه جایی شبیه به قفس به غل و زنجیر بستنش و در حالیکه سعی
میکنه زنجیرها رو پاره کنه، با خشم و غضب فریاد میزنه: لیلا…
2 دیدگاه  •   •   •  1390/11/24 - 12:36
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ