یافتن پست: #فریاد

رضا
رضا
تنها غمگین نشسته با ماه در خلوت ساکت شبانگاه اشکی به رخم دوید ناگاه روی تو شکفت در سرشکم دیدم که هنوز عاشقم آه * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
1 دیدگاه  •   •   •  1390/10/19 - 19:49
+2
-1
رضا
رضا
مرگ من روزی فرا خواهد رسید...............
1 دیدگاه  •   •   •  1390/10/18 - 11:50
+1
ܓ✿جُوجه فِنچِ مُتِفکِرܓ✿
ܓ✿جُوجه فِنچِ مُتِفکِرܓ✿
سکوتی بی فرجام ... فریاد بزن! ... فرو نرو...! پا پس نکش...! مردمان نفرینی این شهر، تباه می کنند، تمامت را ... فریاد بزن ... شاید شریانِ جاری صدای تو، بیــــــــدار کند ، این خواب آلودها را ... شاید پی ببرن، به خوابهایی که، ابتدایش با پرواز شروع می شود و انتهایش با مـــــــرگ تمام ... نگذار این خاک گرفته ها فراری دهند فکر پرورش یافته ی تو را ... فریاد بزن ... بگذار رها شود آهنگ صدایت ... در میان بادها ...
دیدگاه  •   •   •  1390/10/17 - 20:51
+3
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
گفت از حادثه ای لبریزم ، من پر از فریادم ، در درونم غوغاست گفتم این حال تو را میفهمم ، دستشویی آنجاست !!!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/17 - 01:31
+2
محمد حسین هذبی
محمد حسین هذبی
خوشا بحال مسافرکش‌ها که با خیال راحت فریاد میزنند آزادی آزادی
دیدگاه  •   •   •  1390/10/17 - 01:02
+1
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
سه تا مرد داشتند در مورد امور تصادفی صحبت می کردند اولی : زنم داشت داستان دو شهر را می خواند که دو قلو زایید دومی : خیلی جالبه زن من هم سه تفنگدار را می خواند که سه قلو زایید سومی فریادی زد و گفت :خدای من ,من باید زود بروم خانه وقتی از او پرسیدند که چه اتفاقی افتاده گفت : وقتی داشتم از خانه می آمدم بیرون زنم علی بابا و چهل دزد را می خواند.
دیدگاه  •   •   •  1390/10/16 - 22:15
رضا
رضا
در قید غمم ، خاطر آزاد کجایی ؟ تنگ است دلم ، قوت فریاد کجایی ؟ با آنکه ز ما یاد نکردی ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی ؟@MINA-FAROKH
2 دیدگاه  •   •   •  1390/10/15 - 17:39
+2
ebrahim
ebrahim
آقا! میشه به خاتمتون نگاه کنم جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت : ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟ مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری ... گه می خوری تو و هفت جد آبادت ... خجالت نمی کشی؟ ... جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...
دیدگاه  •   •   •  1390/10/12 - 23:40
vahid lahiji
vahid lahiji
حکایت عجیبیست رفتار ما!!! خداوند میبیند و میپوشاند مردم نمیبینند و فریاد میزنند!!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/11 - 00:16

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ