یافتن پست: #لحظه

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

گریه می کردم که با تو در هر لحظه بودنم می ارزه

چرا میخوای بگیری لحظه هامو

من میدونم این جدایی میسوزونه دلمو

این که توچشمامه فکر نکن اشکامه آخر دنیامه که میریزه روی شونه های تو

تو میری ومن میمونم با یه عالم عاشقونه های تو ...

دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 17:31
+1
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
باز قلبم عشق را در خویش باور میکند

با تمام لحظه های بی کسی سر میکند

خاطرات با تو بودن هم چو گل در باغ دل

خلوت بی انتهایم را معطر میکند
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 01:02
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

دلم سخت گرفته است ...


می دانم پشت پنجره ایستاده ای ....


صدایم کن... صدایم کن ....


در لحظه ای فرو خواهم ریخت ....


صدایم کن ....


دیدگاه  •   •   •  1392/06/9 - 21:47
+2
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر این هبوط بی دلیل ،
این سقوط ناگزیر آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف ابرهای سر به راه ،
بیدهای سر به زیر ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان !
ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر ! آیه آیه ات صریح ،
سوره سوره ات فصیح ! مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر مثل شعر ناگهان ،
مثل گریه بی امان مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر ای مسافر غریب ،
در دیار خویشتن با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر ! از کویر سوت و کور،
تا مرا صدا زدی دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر ! این تویی در آن طرف ،
پشت میله ها رها این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر دست خسته ی مرا ،
مثل کودکی بگیر با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر !

دیدگاه  •   •   •  1392/06/9 - 21:41
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

توکیستی که صدایت به آب می ماند؟


تبسمت به گل آفتاب می ماند


تنت به پیرهن صورتی ودامن سرخ


به تنگ نیمه پری از شراب می ماند


به پشت چشم تو آن سایه های رنگارنگ


به نقش قوس وقزح در حباب می ماند


توراشبی سرراهی دولحظه دیدم وبعد


به خانه یاد تو کردن به خواب می کاند


ازآن تبسم نوشت به سینه یادی ماند


چوبرگ گل که به لای کتاب می ماند


کسی که شعر تورا گفت نشئه ی سخنش


به مستی می بی رنگ ناب می ماند.

دیدگاه  •   •   •  1392/06/9 - 21:26
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥


هر لحظه در کنار منی عاشقانه تر


با قلب عاشق و بدنی عاشقانه تر


تکرار شو حوالی دستان خسته ام


شاید مرا رقم بزنی عاشقانه تر . . .


دیدگاه  •   •   •  1392/06/9 - 21:02
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
دیدگاه  •   •   •  1392/06/9 - 18:09
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
سربه هوانیستم

اماهمیشه چشم به آسمان دارم

حس عجیبی است دیدن همان آسمانی که

شاید توچند لحظه پیش به آن خیره شده باشی

تمام حجم خیالم از تو لبریز است

دنیای خیالم کوچک نیست ، تو بی نهایت عزیزی . .
دیدگاه  •   •   •  1392/06/9 - 17:41
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
اندوه که از حد بگذرد
جایش را می‌دهد به یک بی‌‌اعتنایی مـزمـن !
دیـــگـر مـهـم نـیـســت :
بــــــــــودن یا نـبـــــــــودن ؛
دوست داشـتــن یا نـداشـتـــن ...
آنـچه اهـمـیـت دارد
کــــشــــداری رخـوتـنـاک حسی است
که دیگر تـو را به واکـنـش نمی‌کـشانــــد !
در آن لحظه فـقـط در سکوت غـرق می شـوی
و نـگـاه می‌کـنی و نـگــــــــــاه ..
دیدگاه  •   •   •  1392/06/9 - 17:22
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
انـدوه که از حــد بگــذرد جایش را میدهد به یک بی اعتنایی مـزمـن!
دیـگه مـهـم نـیـســت بـودن یا نـبـودن!
دوست داشتن یا نـداشتن!
دیگه حسی تو رو به احساس کردن نمی کشاند!
در آن لحظه فـقـط در سکوت غـرق میشـی
و فقط نـگـاه میکـنی, نـگــــــــــاه…..!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/9 - 16:02
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ