محسن رضایی ناظمی
نمي نويسم ..... چون مي دانم هيچ گاه نوشته هايم را نمي خواني! حرف نمي زنم .... چون مي دانم هيچ گاه حرف هايم را نمي فهمي! نگاهت نمي کنم ...... چون تو اصلاً نگاهم را نمي بيني! صدايت نمي زنم ..... زيرا اشک هاي من براي تو بي فايده است! فقط مي خندم ...... چون تو در هر صورت مي گويي من ديوانه ام
محسن رضایی ناظمی
وفا آن است که نامت را نهانی زیر لب دارممعبودم سکوتم را از صداي تنهاييم بدان .. نميخوانم و نميگويم چون درونم هيچ بوده و تو آمدي برايم قصه هايي از عشق سراييدي و به من قصه باران آموختي ميداني قصه باران قصه شستن غمهاست و درون انسانها پر از غم و تنهايي است ونگاهم به باران تو افتاد و ناگهان تمام تنهاييم را فراموش کردم و به تو و داشتن تو ميبالم تنهاتر از يک برگ با باد شاديها محجورم درآبهاي سرور آور تابستان آرام ميرانم
رضا
سكوتم را بيالائي بدين گرماي بي سازش
نگاهم را بياسائي بدان اميد بي ساحل
نميدانم در اين دنياي بي ارزش
جفاي حاصل هستي كجا خواهم توانم گفت
نگاه سرد اين دنياي بي سامان
براي من
براي تو
چه بي حاصل
همانند همان راهي كه در اخر
نصيبم اخرين فرداست...
رضا
باد موهايش را به بازی می گيرد و من چشم بر هم می نهم وهمبازی باد می شوم: گلوله ای نخ در مشت می دوم پای برهنه در پی بادبادکی که چرخ می خورد در بلند آبی آسمان. دل می سپارم به رقص موزون بادبادک ها و اوج می گیرم همراهشان تا بيکران لاجوردی آسمان. در پس کوچه ای نگاهش راه نگاهم می بندد. می نگرد, سادگيم را, پاهای برهنه ام را و چشمانم را که چه آسان هم رقص پرواز بادبادک ها می شود. باد می آید و در ميان پيچ و تاب موهايش ره گم می کند. ره گم کرده سرانگشتان نوازشگر باد بادبادکم را از بندش می رهانند... لبخندی بر گوشه لبانش می شکفد و شکوفه ای در دلم جوانه می زند.
mina
براي آن عاشق بي دلي مينويسم كه هرمت اشكهايم را ندانست ، براي آن مينويسم كه معني انتظار را ندانست ، چه روزها و شبهايي كه با يادش سپري كردم ، براي آن مينويسم كه روزي دلش مهربان بود ، مينويسم تا بداند كه دل شكستن هنر نيست ، نه ديگر نگاهم را برايش هديه ميكنم و نه ديگر دم از فاصله ها ميزنم ، و نه با شعرهايم دلتنگي را فرياد ميزنم .مينويسم تا شايد نامهرباني هايش را باور كند