چشمان یخ بسته کودک کولی دوخته به یک لیوان چای گرم شاید دستهایش بتواند گرمای لیوان را لمس کند شاید جرعه ای گرما بنوشد ولی پاهای یخ زده اش مجال حرکت ندارد. کاش توانی داشت .از کوچه های بیکسی میگذرد بوی مرغ بریان از خانه ای سراسر وجودش را فرا میگیرد پاهایش سست میشود کنار پنجره ای می ایستد تا شادی را بنگرد. خانواده کنار شومینه غذای گرم هدیه کریستمس آه شاید او نیز میتوانست هدیه ای داشته باشد. از کوچه حسرت میگذرد برف میبارد به آسمان می نگرد دستهایش دیگر حرکت نمی کند چشمانش یخ زده گوشه ای مینشیند گرمای موسیقی عجیبی او را جذب میکند یک موزیک ملایم یک نوای دلنشین کاش او هم میتوانست بنوازد چشمانش را بر روی هم میگذارد سوز هوا بیشتر شده شدت برف تندتر.تمامی وجودش یخ زده نوری او را احاطه میکند با صدایی دلنشین که او را فرا میخواند چشمانش را باز میکند در آغوش نور جای میگیرد.
این بهترین هدیه کریستمس او بود
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خ[!]م
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد.
گاهی وقت ها...
فقط گاهی وقت ها ...
دوست دارم کسی دستانم را در دستش بگیرد...
زل بزند به چشمانم و بگوید :" حق با توست !"