یافتن پست: #چشم

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



از سفره ی دلم کنار کشیده ای؛
چشمم شور بود یا دستم بی نمک....؟!




دیدگاه  •   •   •  1392/07/4 - 11:42
+3
*elnaz* *
*elnaz* *
اتاقــم ماه ندارد... چشمانت را به مـن قرض مـي دهـي ؟!...
دیدگاه  •   •   •  1392/07/4 - 00:00
+4
*elnaz* *
*elnaz* *
دلم اینجا تنگ است دلم اینجا سرد است فصلها بی معنی اسمان بی رنگ است سرد سرد است اینجا باز کن پنجره را باز کن چشمت را گرم کن جان مراااااااااا!!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/07/3 - 23:53
+4
*elnaz* *
*elnaz* *
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند مثل آسمانی که امشب می بارد.... و اینک باران بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند و چشمانم را نوازش می دهد تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم...........................


دیدگاه  •   •   •  1392/07/3 - 23:40
+3
be to che???!!
be to che???!!
يه دخترايي هستن تيــپ نمي زنن ولي متفاوتــن



هيچ وقت مشـــــروب نمي خورن



ولي به ياد عشقـــشون زياد قهــوه مي خورن



شـــــــب نمي تونن تنهايي تو خيابـون يك ساعت رانندگي كنن



قــدم بزنن يا سيگـار بكشن



ولي همون ساعت مي تونن تنــــها بشينن



و يه تــرانه رو ده بار گوش بدن



عطراي تلخ و مردونه رو دوســـت دارن چون اين عطــرا



بوي يه مــرد رو يادشون مي آره



يه هيـچـــكي اعتماد ندارن



هيچ حـــــسي به اطرافيانشون ندارن



هيچ وقت از تـــــه دل نمي خندن



حتي لبخنــــدشونم بي رمق و كم رنـگه



چشماي اين دخـتـــــــرا زيباست ولي هيچ وقت زيبا نگات نمي كنن



با اينا نميشه درد و دل كرد



چون تو دلــــشون جايي براي زخم جديد نمونده



وقتي بهشون بگي دوســـتت دارم



با تعجب نـگات مي كنن


اين دخترا همـــــونايي هستن كه



ديگه هيــــچ وقت به دست نمي يان



يه بــــــــار رفتن



و ديگه هيــــچ وقــــــــت



به خاطر هيــچ كســـــي بر نمي گردن



اين دخترا دردي به وسعت تمــــــــام دنيا رو تحمل مي كنن



بهشون نزديك نشين



خواهشا . . .



شما دركشون نمي كنيد !



زياد زجر كشيدن



تنهاشون بزاريد . . .

دیدگاه  •   •   •  1392/07/3 - 21:00
+8
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

دارم از چشمانش می افتم …
چه سقوط سهمگینی


دیدگاه  •   •   •  1392/07/3 - 18:13
+6
saeed
saeed

چشمان یخ بسته کودک کولی دوخته به یک لیوان چای گرم شاید دستهایش بتواند گرمای لیوان را لمس کند شاید جرعه ای گرما بنوشد ولی پاهای یخ زده اش مجال حرکت ندارد. کاش توانی داشت .از کوچه های بیکسی میگذرد بوی مرغ بریان از خانه ای سراسر وجودش را فرا میگیرد پاهایش سست میشود کنار پنجره ای می ایستد تا شادی را بنگرد. خانواده کنار شومینه غذای گرم هدیه کریستمس آه شاید او نیز میتوانست هدیه ای داشته باشد. از کوچه حسرت میگذرد برف میبارد به آسمان می نگرد دستهایش دیگر حرکت نمی کند چشمانش یخ زده گوشه ای مینشیند گرمای موسیقی عجیبی او را جذب میکند یک موزیک ملایم یک نوای دلنشین کاش او هم میتوانست بنوازد چشمانش را بر روی هم میگذارد سوز هوا بیشتر شده شدت برف تندتر.تمامی وجودش یخ زده نوری او را احاطه میکند با صدایی دلنشین که او را فرا میخواند چشمانش را باز میکند در آغوش نور جای میگیرد.


این بهترین هدیه کریستمس او بود

دیدگاه  •   •   •  1392/07/3 - 13:11
+2
saeed
saeed

فال



یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند


جلوی ویترین یک مغازه می ایستند


دختر:وای چه پالتوی زیبایی


پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟


وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده


پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟


فروشنده:360 هزار تومان


پسر: باشه میخرمش


دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟


پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش


چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند


دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری


پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:


مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم


بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن


پسر:عزیزم من رو دوست داری؟


دختر: آره


پسر: چقدر؟


دختر: خیلی


پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟


دختر: خوب معلومه نه


یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم


دست دختر را میگیرد


فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق


چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند


فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی


دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند


پسر وا میرود


دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد


چشمان پسر پر از اشک میشود


رو به دختر می ایستدو میگویید :


او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خ[!]م


دختر سرش را پایین می اندازد


پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی


ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟


دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد.


دیدگاه  •   •   •  1392/07/3 - 13:09
+3
saeed
saeed

ساکت که می شوی


چشمانت


پر از بوسه می شود


و لب هایت....

دیدگاه  •   •   •  1392/07/3 - 12:37
+2
saeed
saeed

گاهی وقت ها...


فقط گاهی وقت ها ...


دوست دارم کسی دستانم را در دستش بگیرد...


زل بزند به چشمانم و بگوید :" حق با توست !"

دیدگاه  •   •   •  1392/07/3 - 12:24
+5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ