رضا
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری كه مرا یاد كند دیده ام خیره به ره ماند و نداد نامه ای
رضا
و شنیدم که همه می گفتند: او در این نزدیکی ست پای هر ناله ی من پشت ویرانی تو و گمانم این بود که پر از فرصت رویای من است لحظه ها خط می خورد و سکوتی از او، تا دم قصه ی من مثل تلخی حقیقت هایی که به من می آموخت او به بام شب تنهایی من می خوابید و نمی دانستم که جوان مرگ شدن نیز لیاقت می خواست!
رضا
لباس هایت، کفش هایت... همه را نو کرده اي... اما دلت؟ دیروز که باد، روسریت را...کمی عقب می داد، دستانت مستِ کدام دست بود، که...؟!؟! دیروزِ امروزي که فردایش نوروز بود... ...ماهیِ عیدِ نیامده ات مرد همه گفتند که مرد، فقط شمعدانی خانۀ همسایه فریاد زد که: نه...او نمرد...دق کرد... از تَنگیِ تُنگش... از بی مهري تو... از خودخواهی تو... اما این خبر تازه اي نبود...! سالهاست که ماهی ها براي حول حالناي محالِ تو می میرند ، و تو هنوز هم به فکرِ اَحسن الحالِ خود، دنیاي مرا سیاه می کنی... اما امسال تکرارِ هنوزهایم.... هنوزهایت...محو میشود! امسال همۀ ماهی ها آرزو کردند که تو، به آرزویت برسی... شاید با مرگِ من مجال زندگی یابند... شاید...شاید...
رضا
قلبی داری به وسعت هفت دریا و بی نهایتی آسمان ها باید منطقی باشم حق داری اگر دلت برایم تنگ نمی شود...
رضا
دستانم را ببين چشمان ترم را ببين ببين سكوتم چه حرفهايي را تحمل مي كند ! به خاطر تو ... نامت را هر روز زمزمه مي كنم مبادا يادم رود كه روزي ... زماني ... عاشقت بودم !
رضا
پشت دیوار همین کوچه بدارم بزنید من که رفتم بنشینیدو...هوارم بزنید باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد بنوسید که: "بد بودم" و جارم بزنید من از آیین شما سیر شدم.. سیر شدم پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟! خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنید آی! آنها!! که به بی برگی من می خندید! مرد باشید و...بیایید... و.... کنارم بزنید
رضا
یك شب تمام غربت مرا ياد مي كني از دست اين عشق بي وفا تو فرياد ميكني بودم كنار تو و هرگز نديده اي مراحالا چرا از اين زمانه تو بيداد مي كني با غم عجين شدم و تنها به يك اميد روزي تو خواهي آمدو مرا شاد ميكني اكنون براي من يك سوال مبهم است آيا هنوز از من تنها تو ياد مي كني
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
1390/10/30 - 19:26نیست یاری كه مرا یاد كند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد كند
خود ندانم چه خطایی كردم
كه ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر كجا مینگرم باز هم اوست
كه به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست كه با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید كه مرا دریابد
ورنه دردیست كه مشكل برود
تا لبی بر لب من می لغزد
می كشم آه كه كاش این او بود
كاش این لب كه مرا می بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
می كشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود كه چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده كه بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم كه ز دل بر دارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر خود جلوه ای از رویش شد
با كه گویم ستم عشقش را
مادر این شانه ز مویم بردار
سرمه را پاك كن از چشمانم
بكن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چكار آیدم این زیبایی
بشكن این آینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خودآرایی
در ببندید و بگویید كه من
جز از او همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا ؟ باكم نیست
فاش گویید كه عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید كه پیغام از كیست
گر از او نیست بگویید آن زن
دیر گاهیست در این منزل نیست