رضا
گرچه عمریست غریبانه فراموش توام
باز مشتاق تو و گرمی آغوش توام
باورم نیست که بیگانه شدی با من و من
همچو یک خاطره کهنه فراموش توام
شانه بر زلف سیاهت چو زنی یاد من آر
که چنان زلف تو آویخته بر دوش توام
نیستی تا که بگویم به تو ای مایه ناز
تشنه بوسه ای از آن دو لب نوش توام
حسرتی گر به دلم هست همان دیدن توست
من پرستوی خزان دیده و خاموش توام
رضا
صدای گام های گریه می آید دوباره آمدی کنار پنجره ، شعری نوشتی و رفتی این بار صدای قدم های تو را از پس پرده گاه گناه وگریه شنیدم حالا به اولین ستاره که رسیدی بپرس کدام شاعر غزلپوش شبانه ، عشق را در برگ های ولنگار دفتری کهنه می نوشت اما... تو که نشانی شاهراه ستاره را نمی دانی همیشه از سیب و ستاره و روشنی قصرهای کاغذی که می نوشتم می گفتی هزار پروانه هم که بر برگهای دفترت بچسبانی پینه ی پیر و یاس علیل باغچه ی ما گل نمی دهد هیچ وقت بهار طلایی روز و رویا راباور نکردی ! گل من هیچ وقت .....
رضا
سفری باید کرد تا به عمق دل یک پیچک تنها که چرا این چنین سخت به خود می پیچد شاید از راز درونش بشود کشفی کرد شاید او هم به کسی دل بسته ست...
رضا
گرچه عمریست غریبانه فراموش توام
باز مشتاق تو و گرمی آغوش توام
باورم نیست که بیگانه شدی با من و من
همچو یک خاطره کهنه فراموش توام
شانه بر زلف سیاهت چو زنی یاد من آر
که چنان زلف تو آویخته بر دوش توام
نیستی تا که بگویم به تو ای مایه ناز
تشنه بوسه ای از آن دو لب نوش توام
حسرتی گر به دلم هست همان دیدن توست
من پرستوی خزان دیده و خاموش توام
رضا
و عشق از زبان دکتر علی شریعتی...
رضا
مثل شعري ناب مي خوانم تو را در كنار جويباري از غرل با سرود آب مي خوانم تو را شب به قصد كوچه بيرون مي روي در شب مهتاب مي خوانم تو را خستگي را مي تكانم از تنت با زبان خواب مي خوانم تو را با لباني كه عطش بو سيده است با صداي آب مي خوانم تو را عكس خاموشم كه تا پايان عمر با دلي بي تاب مي خوانم تو را