saman
مي زند غمزه او ناوك غم بر دل ريش
گرچليپاي سرزلف زهم بگشايند
بس مسلمان كه شود فتنه آن كافركيش
با تو پيوستم و از غير تو ببريد دلم
آشناي تو ندارد سر بيگانه خويش
به عنايت نظري كن كه من دلشده را
نرود بي مدد لطف تو كاري از پيش
آخر اي پادشه ملك و ملاحت چه شود
كه لب لعل تو ريزد نمكي بر دل ريش
خرمن صبر من سوخته دل داد به باد
چشم مست تو كه بگشاد كمين از پس و پيش
در CARLO
من خرابم ز غم يار خراباتي خويشمي زند غمزه او ناوك غم بر دل ريش
گرچليپاي سرزلف زهم بگشايند
بس مسلمان كه شود فتنه آن كافركيش
با تو پيوستم و از غير تو ببريد دلم
آشناي تو ندارد سر بيگانه خويش
به عنايت نظري كن كه من دلشده را
نرود بي مدد لطف تو كاري از پيش
آخر اي پادشه ملك و ملاحت چه شود
كه لب لعل تو ريزد نمكي بر دل ريش
خرمن صبر من سوخته دل داد به باد
چشم مست تو كه بگشاد كمين از پس و پيش