یافتن پست: #اون

alireza
alireza
کودکی که آماده ی تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید

اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به انجا بروم؟

خداوند پاسخ داد از میان بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام .

او در انتظار تو است و از تو نگهداری می کند.

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه

کودک گفت: اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی است.

خداوند لبخند زد: فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد.

خداوند او را نوازش کرد و گفت که فرشته ی تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت : وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟

خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت : فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسان های بد هم زندگی می کنند چه کسی از من محافظ
دیدگاه  •   •   •  1392/04/12 - 18:58
+10
alireza
alireza
خداوند بی‌نهایت است و لامکان وبی‌زمان



اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود



و به قدر نیاز تو فرود می‌آید



و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود



و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود



و به قدر نخ پیرزنان دوزنده باریک می‌شود...



پدر می‌شود یتیمان را و مادر



برادر می‌شود محتاجان برادری را



همسر می‌شود بی‌همسرماندگان را



طفل می‌شود عقیمان را



امید می‌شود ناامیدان را



راه می‌شود گمگشتگان را



نور می‌شود در تاریکی ماندگان را



شمشیر می‌شود رزمندگان را



عصا می‌شود پیران را



عشق می‌شود محتاجان به عشق را



...



خداوند همه چیز می‌شود همه کس را...



به شرط اعتقاد، به شرط پاکی دل، به شرط طهارت روح، به شرط پرهیز از معامله با ابلیس



بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا



و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف



و زبان‌هایتان را از هر گفتار ناپاک



و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار...



و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها،ناراستی‌ها، نامردمی‌ها!



چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه



بر سفره شما با کاسه‌ای خوراک و تکه‌ای نان می‌نشیند



در دکان شما کفه
دیدگاه  •   •   •  1392/04/12 - 18:51
+8
saeed
saeed
عکس های زیبای عاشقانه


چشماي تو به من اميد زندگي ميده

دستاي تو گرماي خورشيد و به دست من ميده

اون نگاه عاشق تو منو به زندگي برم گردونده

اون لباي شيرين تو لب منو خندونده

عاشق اينم كه نگاه كنم تو چشمات

غرقم كني توي خيال وروياهات

نميدوني قبل تو چه سختيا كشيدم

طعم تلخ شكستو بدجوري من چشيدم

يه بي وفا بود كه من مثل ديوونه ها

دل بسته بودم بهش ،دلم شد ويرونه ،آه

كاش كه از اول تورو ميديد اين چشام

كاش كه از اول خدا تورو ميذاشت سر رام

باور كن نيمه من تو هستي كه پيدا شدي

از اين به بعد تورو ميخوام با اين كه خيلي ساده اي

بازم ميگم من عاشق چشات شدم

عاشق اون چشاي نازت كه منو ديوونه كرده

اخه چرا خدا فكر دل منو نكرده
دیدگاه  •   •   •  1392/04/12 - 18:50
+1
alireza
alireza
اگه یک بار سر کلاس نری و استاد بگه جلسه بعد امتحانه، هیشکی بهت خبر نمیده! اما امان از اون روزی که یکی از اساتید حذف کنه، شونصد نفر یادت می افتن و بابای گوشیت رو در میارن از بس مسیج میدن که فلانی، استاد گفت حذفی!
دیدگاه  •   •   •  1392/04/12 - 18:48
+5
saeed
saeed
در CARLO
[Alone5]



هـــزار بار این پهلو اون پهـــــــــــــــــــــلو میــــــــشم

فایــــــــده ای نداره این تخـــــــــــت خواب

آغـــــــوش گرم تــــــــــورو کم داره

رفتنت دلمو میلرزونه و عاشــــــــــــق ترم میــــــــــکنه

وقتــــــــــی که هرجوری شده دلت میـــــــــــــــــخواد

منو بــــــــه یه هم آغوشی عاشــــــــــــقانه دعوت کنـــــــی

وای چـــه لذتی داره آغــــــــوش گــــــــــــــرمت

مرد من امشــــــــــــب کی رو به آغـــــــوش گرفتی؟
دیدگاه  •   •   •  1392/04/12 - 18:45
+8
alireza
alireza
هرچقدر هم دلیل منطقی واسه خرید یه چیز داشته باشی، همیشه یکی اون نزدیکی ها هست که بگه سرت کلاه گذاشتن عجیب!




عجب داستانی داریم ما بخدا
دیدگاه  •   •   •  1392/04/12 - 18:42
+8
saqar
saqar
در CARLO
بازی حکم ب من آموخت که وقتی تک باشی حتی از شاه سرتری...به سلامتی همه ی اونایی که ب حکم دوستی واسه ما تک هستند.
دیدگاه  •   •   •  1392/04/12 - 18:22
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
آیا با یکی از بهترین مزیت های پراید آشنایی دارین !؟ این که بعد از تصادف زجر نمیکشی،درجا میری اون دنیا!:|
دیدگاه  •   •   •  1392/04/12 - 18:10
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

یکی اینو بکشهههههههههههه
واااااااااای جیییییییییغ هوااااااااااار
8 دیدگاه  •   •   •  1392/04/12 - 17:12
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
تو دستشویی پارک بودم که دیدم یکی داره در میزنه..... بعد از 10 ثانیه گفت : سلام چطوری؟

منم خجالت زده گفتم: خوبم مرسی!
گفت: چیکار میکنی؟
گفتم:آدم اینجا چیکار میکنه؟!؟

دوباره گفت :میتونم الان بیام اونجا؟
... ... ... عصبانی شدم گفتم:نه مگه من ازوناشم
یهو دیدم داره میگه:"من بعدا بهت زنگ میزنم. الان یه دیونه ای تو دسشویی داره جواب سوالای منو میده
من :l
مخاطب یارو :o
پشمک فروش پارک :)
دوباره خودم :(
آفتابه هم که بنده خدا غش کرد
2 دیدگاه  •   •   •  1392/04/12 - 16:37
+5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ