یافتن پست: #بازی

سحر
سحر
عاشق اين ديالوگ و بازي مهران مديري هستم

چه دفاعی از خودم بکنم جناب قاضی؟!
من بی دفاعم، من شریف تربیت شدم، من شریف بزرگ شدم
نه کسی منو می شناخت، نه کسی بنده رو می دید
نه ثروتمند بودم و نه هیچ چیز دیگر
همه سهم بنده از زندگی کار کردن در زیر زمین اداره بایگانی بود لای پرونده ها
من ساده بودم من همه چیز رو باور می کردم
من با هیچ کس مخالفت نمی کردم، سرم به کار خودم بود و شریف بودم
من نمی خواستم به بانک برم، من نمی تونستم طبابت کنم، من نمی تونستم سرهنگ باشم، من نمی خواستم شعر بگم، من مقاومت کردم تا حد توانم، اما من توانم کم بود.
بنده ضعیف بودم، برای خودم ضعیف بودم و برای دیگران
و من به همه احترام می گذاشتم، من به همه احترام می گذاشتم،
و من شروع کردم به بازی کردن
و من شروع کردم به سرگرم شدن
و بعضی وقت ها یادم رفت که کجام
و همه این هایی که می گند مال من نیست، حق من نیست
" و من اشتباهی ام"
من از اولش هم اشتباهی بودم
بله من یادم رفت که این ها مال من نیست و من اشتباهی ام،
تقصیر من بود
تقصیر دیگران هم بود
اما خدایا تو شاهدی که من هیچ چیزی رو برای خودم برنداشتم
من هیچ چیز رو توی جیبم نذاشتم
1 دیدگاه  •   •   •  1391/01/15 - 13:11
+7
zahra
zahra
اینقد بدم میاد از اینایی که وقتی دارن از طرفشون جدا میشن براش آرزوی خوشبختی می کنن ! داری میری برو دیگه فیلم بازی نکن .
دیدگاه  •   •   •  1391/01/15 - 00:58 توسط Mobile
+5
mah3a
mah3a
اونیکه یک بار تنهات گذاشته بازم تنهات میذاره
اونیکه یک بار بهت خیانت کرده بازم خیانت می کنه
اونیکه یک بار رفیق نیمه راه شده بازم وسط راه رهات می کنه
اونیکه رفته دیگه رفته . درو به روش ببند و نذار با زندگیت بازی کنه
دیگه هیچ وقت بهش اعتماد نکن
هیچ وقت`
دیدگاه  •   •   •  1391/01/14 - 22:27
+7
علـــــــــــــــــی
علـــــــــــــــــی
| دفتر عشـــق كه بسته شـد
| دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــــــــ دم
| خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــدون
| به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــدم
| اونیكه عاشـق شده بــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــود
| بد جوری تو كارتو مونــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــد
| برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــت
| حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــد
| تــــموم وســـعت دلـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــو
| بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــد زدم
| غــرور لعنتی میگفـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــت
| بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــدم
| از
دیدگاه  •   •   •  1391/01/14 - 16:04
+2
Alireza
Alireza
اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند،به سفالینه ای از خاک«سلیک»
پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها، پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی
پدرم پشت زمانها مرده است
پدرم وقتی مرد،آسمان آبی بود
مادرم بی خبر از خواب پرید خواهرم زیبا شدسهراب
پدرم وقتی مرد پاسبانها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسید:چند من خربزه می خواهی؟
من از او پرسیدم:دل خوش سیری چند؟
پدرم نقاشی می کرد
تار هم می ساخت،تار هم می زد
خط خوبی هم داشت
باغ ما در طرف سایه دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس وآینه بود
باغ ما شاید،قوسی از دایره سبز سعادت بود
میوه کال خدا را آن روز می جویدم در خواب
آب بی فلسفه می خوردم
توت بی دانش می چیدم
تا اناری ترک ی برمی داشت دست فواره خواهش می شد
تا چلویی می خواند،سینه از ذوق شنیدن می سوخت
گاه تنهایی،صورتش را به پس پنجره می چسبانید
شوق می آمد،دست در گردن حس می انداخت
فکر،بازی می کرد
زندگی چیزی بود مثل یک بارش عید،یک چنار پر سارسهراب
زندگی در آنوقت صفی از نور و عروسک بود
یک بغل آزادی بود
زندگی درآن وقت حوض موسیقی بود
<<سهراب سپهری>>
دیدگاه  •   •   •  1391/01/14 - 15:45
+5
علـــــــــــــــــی
علـــــــــــــــــی
این روزها هرکی منو میبینه میگه:

وااااااااااااایییییی..... خوش به حالت چقدر لاغر شدی...

رمز موفقیتت چی بوده؟؟؟؟؟...

من فقط لبخند میزنم و تو دلم میگم:

هیچی فقط یه مدت بازیچه شدن...
دیدگاه  •   •   •  1391/01/14 - 15:28
+1
مهراوه
مهراوه
نباید شیشه را با سنـــــــــگ بازی داد !

نباید مست را در حال ِ مستــــــی . . .

دست ِ قاضـــــــــی داد !

نباید بی تفاوت !
چتر ماتـــــــــــــــــم را . . .

به دست ِ خیــــــــــــــــس ِ باران داد !

کبوترها که جز پرواز ِ آزادی نمی خواهند !

نباید در حصار ِ میـــــــــــــله ها . . .

با دانه ای گنــــــدم . . .

به او تعلیم ِ مانـــــــــــدن داد
دیدگاه  •   •   •  1391/01/14 - 12:47
+7
payam65
payam65
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد … نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت … ولی بسیار مشتاقم … که از خاک گلویم سوتکی سازد … گلوم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش … تا که پی در پی دم گرم خویش را بر گلویم سخت بفشارد …. و سراب خفتگان خفته را آشفته تر سازد … تا بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را …
دیدگاه  •   •   •  1391/01/14 - 12:36
+1
payam65
payam65
به سلامتیه اونایی که برای داشتنشون لازم نیست با سیاست باشی یا نقش بازی کنی، همین که یک رنگ باشی کافیه
دیدگاه  •   •   •  1391/01/13 - 23:20
سیاهه ای از آسمان
سیاهه ای از آسمان
دفتر شعر دلم جا مانده است
پر شده اما چه تنها مانده است
دفتر شعر دلم بازیچه شد
بر رخش صدها ردپا مانده است
دفتر شعر دلم دریای خون
بی خروش و پرتمنا مانده است
دفتر شعر دلم یک آینه
ساده اما غرق رویا مانده است
دفتر شعر دلم یک معبر است
بی صدا محو تماشا مانده است
رهگذر آهسته رو آهسته تر
بر سر راهت دلی جا مانده است
دیدگاه  •   •   •  1391/01/12 - 21:42
+6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ