mahkameh
بهترین لحظه ها .....
لحظه هایی که در حلقه کوچک ما
قصه از هر که و هر کجای زمین و زمان بود
قصه عاشقان بود
سیاهه ای از آسمان
از هزاران زنی که فردا پیاده میشوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند.
mohamad
یاد دارم در غروبی سـرد سـرد
میگذشـت از کوچه ما دوره گـرد
داد مـیزد :کهنه قالی میخـرم
دسته دوم جنس عالی میخـرم
کاسه و ظرف سفـالی میخـرم
... گر نداری،کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید
بغضش شکـست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکـرت ولی این زندگیست ؟!
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی میخرید .....؟!؟!
ronak
به حلقه اش نگاه كرد
به عكس دخترش كه روي صفحه گوشي بود
به يك عمر زندگي شرافتمندانه
اما . . . . . اندام دختر غريبه را بيشتر از همه چيز پسنديد... !