M 0 R i c A R L0
يه آبادانيه با يه فرانسويه راه ميرفتن، فرانسويه مي گه: ما ايفل رو ۱ ماهه ساختيم، فلان جا رو ۲ ماهه، خلاصه، هي گفت و گفت تا اين كه آبادانيه چشمش به برج آزادي افتاد، يهو گفت: اي بابا، اين كه الان اينجا نبود!!!
sasan pool
خب به دلیل طولانی بودن داستان داستان را در قسمت دیدگاه میزارم.
vahid
یه آقایی که دکترای ریاضی محض داشته، هر چقدر دنبال کار می گرده بهش کار نمیدن!! خلاصه بعد از کلی تلاش، متوجه میشه شهرداری تعدادی رفتگر بی سواد استخدام می کنه!! میره شهرداری خودش رو معرفی می کنه و مشغول به کار میشه…! بعد از دو سه ماه میگن همه باید در کلاسهای نهضت شرکت کنید!