یافتن پست: #خلاص

gha3m
gha3m
یکی از دوستای دوره دانشجویی که خدای جوک بود یعنی جوکهای بی مزه رو هم جوری تعریف میکرد که آدم روده بر می شد خلاصه بعد 5 سال دیدمش پرسیدم ازدواج کردی گفت آره 1 ساله که بدبخت شدم پرسیدم چرا زنت اهل زندگی نیست؟ گفت چرا دختر خوبیه فقط خودش رشتیه مامانش لره باباشم اصالتش [!] گفتم خوب این کجاش بده؟ گفت که دیگه نمی تونم جوک بگم دارم خفه میشم
دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 22:13
+6
gha3m
gha3m
همه‌ ما هزاران آرزو داریم! لاغرتر شویم، بزرگتر شویم، پول بیشتری داشته باشیم، اتو...مبیل بهتری سوار شویم، یک روز تعطیل، یک گوشی موبایل جدید، ملاقات با زن یا مرد رویاهایمان و... ولی یک بیمار مبتلا به سرطان تنها یک آرزو دارد و آن اینست که از شر سرطان خلاص شود! به احترام مقام کسانی که از دنیا رفته‌اند و به افتخار عزیزانی که با سرطان میجنگند، این پست را شر و لایک کنید تا روی دیوارتون قرار بگیره..... دیدن فرستاده در فیس‌بوک‏ . ویرایش تنظیمات رایانامه‏ . برای افزودن نظرتان این رایانامه پاسخ دهید..
دیدگاه  •   •   •  1390/11/6 - 11:27
+1
gha3m
gha3m
بعضیا رو باید یهو از زندگیت حذف کنی...اگه به مرور باشه زجرت میدن...مثل کندن چسب زخم ( ̲̅:̲̅:̲̅:̲̅[̲̅ ̲̅]̲̅:̲̅:̲̅:̲̅) از رو پوست که یهو می کنیش و خلاص میشی...!!
دیدگاه  •   •   •  1390/11/6 - 11:22
mitra
mitra
مامان بهروز داروخونه داشته، يك روز جلو در مغازه بزرگ مينويسه: سوسك كش جديد رسيد! خلاصه بعد يك مدت يك بابايي مياد تو ميگه: ببخشيد، جريان اين سوسك‌كش جديد چيه؟ اين خونة ما رو سوسك سر گرفته. ننه بهروز ميگه: اين دارو خيلي جديده و بازدهيش هم تضمينيه. شما اين دارو رو ميريزيد تو يك قطره چكون، بعد كشيك ميكشيد تا سوسكها رو بگيريد. هر سوسك رو كه گرفتيد، در روز سه نوبت (صبح و ظهر و شب) تو هر چشمش دو قطره ازين دارو ميچكونيد، بعد از يك مدت سوسكها كور ميشن و خودشون از گشنگي ميميرن! يارو كف ميكنه، ميگه: خوب آخه اگه سوسكها رو بگيريم كه همونجا درجا مي‌كشيمشون! طرف ما ميره تو فكر، بعد يك مدت ميگه: آره خوب، ازون راهم مِشه!
دیدگاه  •   •   •  1390/11/5 - 18:21
+4
حمید
حمید
يادش بخير ما بچه بوديم، يه دستمال كهنه اي، لنگ ماشيني چيزي پيدا مي كردن مي ذاشتن لاي پامون بقچه مي كردن تا يه هفته بعد بازش كنن. الان پوشك زدن واسه بچه با خروجي هوا از هر دو طرف، 8 لايه محافظ، ويتامينه، همراه با عصاره مالت، ايربگ، كروز كنترل، سنسور عقب، تهويه مطبوع، با ال سي دي... خلاصه فول آپشن ...
دیدگاه  •   •   •  1390/11/3 - 21:05
+4
رضا
رضا
بعد از ماهها گریه فردا قرار است بخندم... نمی دانی این مدت چه بر من گذشت! گاهی به سرم می زد هر چیز و هرکس را با تو اشتباه بگیرم... گاهی آنقدر به خاطراتمان تلنگر می زدم... که از یاد می بردم نبودنت را... گاهی از زبان تو براي خودم دردل می کردم... گاهی هم آنقدر می خندیدم که گریه ام بگیرد... گاهی به سرم می زد تمام شعرهایم را فراموش کنم... اصلاً میخواستم عشق را جلوي در بگذارم، شاید ساعت نُه که شد...!!! گاهی به ع[!]ایت خیره می شدم... به این اُمید که شاید بهانه اي براي غرورت پیدا کنم... گاهی با خودم قرار میگذاشتم که از خواب بپرم... تا بگویم همۀ اینها خواب بود...؟؟! گاهی بی صدا روي تخت خوابم می نشستم، و به فریاد هاي نکشیده ام گوش می دادم........ خلاصه اش را اگر بخواهی، با همین گاهی ها دوریت را باور نکردم...
دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 16:10
+2
ali
ali
بهش بگی دوسش داری پرو میشه میره ! بهش بگی ازش بدت میاد نا امید میشه و میره ! محبت کنی خوشی میزنه زیر دلش و میره ! محبت نکنی از یکی دیگه محبت میگیره و میره ! خلاصه میره ... خودتو خسته نکن!!!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/28 - 21:46
+1
Hossein Behzadi
Hossein Behzadi
‫همیشه این سوال ذهن مرا در بر میگیرد : که چـــــــــرا ؟ اعتماد نگاه دیگران به تن ِزن ختم می شود ؟! مگر زن خلاصه شده در همین یک بدن ؟! کاش او را برای مهربانی قلبش می خواستــــی ... ... نـــه آنکه فقط شب را با تو به سر کنـــد !!! تو ! تمام قلب این زن را تسخیــر کردی ... ولی فقط پیچ و تاب تنش زیباست ؟؟؟ چـــــــــــــــــرا لبخنــــــــدش را نمی بینــــــــــــــی که از سردی ِ نگاهت بر روی لبانــــــــــــــش یــــــخ زده ... ؟؟؟‬
دیدگاه  •   •   •  1390/10/28 - 14:42
+2
امیرحسین
امیرحسین
اون شبی با دوستم رفته بودم رستوان.... روبروی تخت ما یه دختر پسر نشسته بودن که پسره پشتش به تخت ما بود،معلوم بود با هم دوست هستند،اتفاقی چشمم به چشمه دختره افتاد.... قشنگ معلوم بود پسره عاشقه دخترست،دختره شروع کرد به آمار دادن،سرمو انداختم پایین....دفعه بعدی تحریک شدم با نگاه بازی کردیم. خلاصه یه کاغذ برداشتمو به دختره علامت دادم،با نگاهش قبول کرد،بلند شدن ،پسره جلو رفت که حساب کنه دختره به تخته ما رسید دستشو دراز کرد کاغذ رو گرفت براش نوشته بودم . . . . . . . . . .خیـــــــلی پستی همین.....
1 دیدگاه  •   •   •  1390/10/26 - 22:27
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ