یافتن پست: #فریاد

Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
حکایت من حکایت کسی است که عاشق دریا بود ولی قایق نداشت
دلباخته سفر بود ولی همسر نداشت
حکایت کسی که زجر کشید اما ضجه نزد
زخم خورد اما زخم نزد
زخم داشت ولی ناله نکرد : گریه کرد ولی اشک نریخت
وفادار بود ولی وفاداری ندید
حکایت من حکایت کسی است که پر از فریاد بود اما سکوت کرد تا ذره ذره مردنش را کسی نفهمد
حکایت من حکایت غریبی بود .
دیدگاه  •   •   •  1392/04/21 - 19:26
+7
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
اشک رازی‌ست
لبخند رازی‌ست
عشق رازی‌ست
اشک ِ آن شب لبخند ِ عشق‌ام بود.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی…
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
دیدگاه  •   •   •  1392/04/20 - 11:10
+5
sara
sara
این روزها

دلم اصرار دارد فریاد بزند!
اما من جلوی دهانش را میگیرم
وقتی میدانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!



این روزها
من
خدای سکوت شده ام
خفقان گرفته ام !

تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود
دیدگاه  •   •   •  1392/04/19 - 08:52
+3
sara
sara
درس ضمیرها را یاد نمی گیرم !
من . . . تو . . .
و استاد داد می زند ادامه ؟؟؟
بغضم می گیرد. ادامه می دهم :
تو . . . او . .
و فریادش آتشم میزند . پس “من” چه شد؟’
کاش استادم می فهمید با ادامه اش
“من” حذف خواهم شد.
دیدگاه  •   •   •  1392/04/19 - 08:41
+3
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود
با خودش گفت : هی ! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره !
و موهاشو بافت و روز خوبی داشت !
فردای آن روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود
هی ! امروز فرق وسط باز میکنم
این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت
پس فردای آن روز تنها یک تار مو رو سرش بود
اوکی امروز دم اسبی میبندیم همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد!
روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!!
فریاد زد :
ایول !!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم !
همه چیز به نگاه تو برمیگرده ! هر کسی داره با زندگیش میجنگه
دیدگاه  •   •   •  1392/04/19 - 00:38
+8
saman
saman
در CARLO
انکار نمی کنم،زندگی خوب است

اینجا همه چیز است

آینه،قرآن،ظرفی آب

تسبیح،شمع،دیوان حافظ

در کنار خوابهای یاسی رنگ!

مرا ببین،نگاه کن مرا

ار حنجره کوچه صدایت کردم

افسوس!

میان باد پیچید،همه فریاد من

نگاه کن مرا، مراببین

در این تنهایی

در پشت فاصله ها

بالهای چشمانم را می بندم

شاید بیایی...

تکرار می کنم، زندگی خوب است...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/18 - 17:20
+3
`☆¯`•.¸☆•.¸ƸӜƷAsiyE ☆¯`•.¸☆
`☆¯`•.¸☆•.¸ƸӜƷAsiyE ☆¯`•.¸☆
در CARLO
کاش میشد فریاد بزنم:"پایان"

دلم خیلی گرفته...

اینجا نمیتوان به کسی نزدیک شد...

آدمها از دور دوست داشتنی ترند.....!
3 دیدگاه  •   •   •  1392/04/18 - 16:00
+4
saman
saman
در CARLO
پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد .
پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و
از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر...
آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
كشاورزي که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید،
به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.
پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت ،این زخمها را دوست دارم،اینها خراشهای عشقه
دیدگاه  •   •   •  1392/04/18 - 15:39
+5
saman
saman
در CARLO
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم سکوت را فراموش می کردی
تمامی ذرات وجودت عشق را فریاد می کرد...

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم چشمهایم را می شستی
و اشکهایم را با دستان عاشقت به باد می دادی
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم نگاهت را تا ابد بر من می دوختی
تا من بر سکوت نگاه تو
رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم
ای کاش می دانستی
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم هرگز قلبم را نمی شکستی
گر چه خانه ی شیطان شایسته ی ویرانی است
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم لحظه ای مرا نمی آزردی
که این غریبه ی تنها , جز نگاه معصومت پنجره ای
و جز عشقت بهانه ای برای زیستن ندارد
ای کاش می دانستی
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم همه چیز را فدایم می کردی
همه آن چیز ها که یک عمر بخاطرش رنج کشیده ای
و سال ها برایش گریسته ای
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
همه آن چیز ها که در بندت کشیده رها می کردی
غرورت را ...... قلبت را ...... حرفت را
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
دیدگاه  •   •   •  1392/04/18 - 15:27
+4
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم.
نمی بینی که در بطن وجودش موجودی را
می پرورد؟
من آیات جمالم را در وجود او به نمایش
درآورده ام.
پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی
مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن،
گیسوانش را نظر میانداز و حرمت حریم
صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این
دیدار کنم."
من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم.
پرسیدم: "پس چرا مرا به آتش قهر و چاه
ویل تهدید کردی؟"
خدا گفت: "من؟!!!!"
فریاد زدم: "شیخ آن حرف ها را زد و تو
سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش
نبودی چرا حرفی نزدی؟"
خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی
گفت: "من سکوت نکردم، اما تو ترجیح
دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای
مرا."
و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان
حرفهای پیشینش را تکرار میکند
و خدا زن را آفرید و بهشت را
دیدگاه  •   •   •  1392/04/18 - 01:57
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ