یافتن پست: #قصه

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



***ســفارش امام حـَـسـن به خــواهرش زیــنــب***

چشمان خیست را به حرمت مادرپاک کن و طشت را طلابین نه پر از لخته

خون که روزگار بازی فراوان دارد و قصه پر غصه زیاد..اشک هایت را نگه دار

زینب آرام بگیر و گوش کن.دل گیر مشو حق با توست:لب قاری محترم

است نه سزاوار سنگ و خیزران.آرام بگیر زینب...عزیز جان برادر

این تو و این قاسمـم برای روز مبادای حسین





دیدگاه  •   •   •  1392/08/12 - 19:12
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
فقط یه ایرانی می تونه وقتی بچه ش خورد زمین
اونقدر دست بزنه وشادی کنه وبرقصه تابچه ش گریه نکنه..!
دیدگاه  •   •   •  1392/08/11 - 19:52
+4
محمدحسین بیت حردان
محمدحسین بیت حردان
سلام دوستان
بوی ماه محرم  بوی ماه عشق غم وقصه دل وگریه هاست که اشک از چشمان ما جاری می شود...
دیدگاه  •   •   •  1392/08/9 - 22:28
+7
saman
saman




من همیشه از اول قصه ی مادر بزرگ ها میترسیدم ،


و در آخر هم به واقعیت می پیوست...


یکی بود...یکی نبود...




دیدگاه  •   •   •  1392/08/7 - 17:30
+3
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi
قصه ي رفيقان قديم قصه ي دمپايي هاي آسايشگاست .... ديگر هيچوقت جفت نخواهند شد :(
دیدگاه  •   •   •  1392/08/6 - 17:50
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



قصه ی چشمهای تو را هیچ کس نمی خواند
وعمق غصه های مرا هیچ کس نمی داند
تو از کدام تباری که بی تو می سازم ؟
تو از کدام دیاری که با تو می سوزم؟
شراب ناب کدامین سبوی سر شاری ؟
که هر چه بنوشم هنوز بسیاری
بیاو کمی همنشین باران شو
برای دلم برای دلت اندکی پریشان شو
بدون تو این خانه یک شکوه پوشالی است
نفس کشیدن بی تو هبوط اجباری است
برای روزهایی که می اید و نمی ایی
هزار مرثیه گفتم نمانده قراری نمانده فردایی ......





دیدگاه  •   •   •  1392/08/2 - 20:32
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



دیشب که تا سحرگه، با یار قصه گفتم
او خواب و من بپایش، بیدار قصه گفتم
چون چشمه ای که جوشد، در بیشه یی شبانگاه
آهسته گریه کردم، هموار قصه گفتم
بگذشت نیمی از شب، من بستم از سخن لب
گفتم بخواب جانا، بسیار قصه گفتم
بکشوده مژه از ناز، یعنی که قصه گو باز
منهم چو قصه پرداز، تکرار قصه گفتم
حسنش چو میستودم، از ماه یاد کردم
زلفش چو میکشودم، از مار قصه گفتم
لب چون به خنده بکشاد، گفتم حکایت از گل
مژگان بهم چو بنهاد، از خار قصه گفتم
(فانی) چو درشب وصل، کامم نگشت حاصل
تا صبحدم به دلدار، ناچار قصه گفتم





دیدگاه  •   •   •  1392/07/30 - 17:48
+2
saeed
saeed


آره بارون میومد خوب یادمه
مثل آخرای قصه که آدم میره به رویا
آره بارون میومد خوب یادمه
زیر لب زمزمه کردم کی میتونه دل دیوونه رو از من بگیره؟!
اونقدر باشه که من دلو دستش بدمو چیزی نپرسم
دیگه حرفی نمونه بعد نگاهش
آره بارون میومد خوب یادمه
یه غروب بود روی گونه هات دوتا قطره
که آخرش نگفتی بارونه یا اشک چشمات
اما فرقی هم نداره کار از این حرفا گذشتو دیگه قلبم سر جاش نیست
آره بارون میومد خوب یادمه
تورو با گونه ی خیس خیلی سال پیش توی خوابم دیده بودم
اونجا هم نشد بپرسم بارونه یا اشک چشمات؟!
آره بارون میومد خوب یادمه...
دیدگاه  •   •   •  1392/07/26 - 23:51
+6
`☆¯`•.¸☆•.¸ƸӜƷAsiyE ☆¯`•.¸☆
`☆¯`•.¸☆•.¸ƸӜƷAsiyE ☆¯`•.¸☆
در CARLO
شبِ سیاهِ قصه را ،

هوای تو، سحر کند...
دیدگاه  •   •   •  1392/07/26 - 10:39
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥




آخرین حرف تو چیست؟
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض
صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ها!
یک طرف پنجره ها!
در همه آوازها! حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟
حرف من بانو،
دیدن پرواز تو در فرداهاست ...

«میربهنام موحدان پیمان حق»


دیدگاه  •   •   •  1392/07/25 - 19:57
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ