ronak
شعری برای باران سروده ام شعری برای دردهای بی کران قطره ها که در نی نی اشک چشمانم متولد میشوند و در راستای خطی ، آرام بر روی گونه هایم جاری می شوند ! باران را میبویم بویی نمیدهد ولی دستانش بسیار مهربانند زیرا مرا به یاد تو سوق میدهند میلی برای رسیدن به تو...
رضا
باد موهايش را به بازی می گيرد و من چشم بر هم می نهم وهمبازی باد می شوم: گلوله ای نخ در مشت می دوم پای برهنه در پی بادبادکی که چرخ می خورد در بلند آبی آسمان. دل می سپارم به رقص موزون بادبادک ها و اوج می گیرم همراهشان تا بيکران لاجوردی آسمان. در پس کوچه ای نگاهش راه نگاهم می بندد. می نگرد, سادگيم را, پاهای برهنه ام را و چشمانم را که چه آسان هم رقص پرواز بادبادک ها می شود. باد می آید و در ميان پيچ و تاب موهايش ره گم می کند. ره گم کرده سرانگشتان نوازشگر باد بادبادکم را از بندش می رهانند... لبخندی بر گوشه لبانش می شکفد و شکوفه ای در دلم جوانه می زند.
رضا
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری كه مرا یاد كند دیده ام خیره به ره ماند و نداد نامه ای تا دل من شاد كند...................
محسن رضایی ناظمی
می دانم روزی با تن خسته و خیس ، سوار بر قطرات درشت باران بر ناوادنهای چشمم فرود می آیی در میان انبوه مژگانم میزبان خواهم بود و در آن لحظه چشمانم را برای همیشه می بندم تا دیگر دوریت را حس نکنم