یافتن پست: #بابا

محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
به بابام میگم :بابا پول داری؟میگه پول می خای؟میگم : پـَـ نـَـ پـَـ میخواستم ببینم اگه پول نداری بهت بدم که وختی رفتی خونه جولو زن و بچت شرمنده نشی
دیدگاه  •   •   •  1390/10/17 - 19:21
امیرحسین
امیرحسین
بابام میگه اینترنت قطعه ؟ میگم نه چرا قطع باشه ؟ میگه اخه دیدم داری درس میخونی!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/17 - 16:17
+1
ebrahim
ebrahim
من عاشق اون دختري هستم که درسته فشن نیست .. باباش ماشین شاسی بلند نداره بیاد دنبالم چش دوستام در بیاد .. پروفايل شماره II نداره با 5000 تا اددليست و 30.000 تا Subscribers مارک کفشش هم دیگه آخرش کفش ملیه جاي آل اِستـار.. زیر ابروهاش رو برنمیداره که پسر کش بشه .. ... مارک تی شرتش هم برادران هدايتي خورده جاي آديداس ! هر شب ببــَرتم بیرون خرجم کنه ، سايز سينشم 75 نيست .. قدش 180 نيست بغلم راه بياد تا شونه هام باشه .. ولی ... حرفش حرفه وقتی میگه دوست دارم یعنی واقعــاً دوستم داره ، فقط خودمو ! هرچی نشدم کم توقع که شدم D: !! يعني يه همچين پسري هستيـم مـــــــآ
دیدگاه  •   •   •  1390/10/17 - 14:26
+3
-1
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
اولی : بیا یک دست شطرنج بازی کنیم. دومی : بابا ! من عزادارم. اولی: عیبی ندارد ، با مهره های سیاه بازی کن!!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/17 - 02:30
+2
عسل ایرانی
عسل ایرانی
دارم حرف میزنم هی زبونم میگیره، بابام میگه:چته زبونت بند اومده؟ میگم پَــ نَــ پَــ میخوام حرف بزنم اینجا بد آنتن میده {-18-}
دیدگاه  •   •   •  1390/10/17 - 01:32
+5
محمد حسین هذبی
محمد حسین هذبی
اگه سال تا سال یه قرون تو جیبت نباشه مامان و بابات نمی فهمند، کافی یه نخ سیگار تو جیبت باشه همه میفهمن!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/17 - 00:59
+1
zahra
zahra
بابام زنگ زده میگه سند خونه رو بردار بیار ! بدو بدو دارم میرم پایین ، همسایمون دیده میگه این سند خونتونه ؟ گفتم پـَـــ نــه پـَـــ دفتر مشق بابامه یادش رفته ببره مدرسه ، خانم معلمشون دعواش کرده
2 دیدگاه  •   •   •  1390/10/16 - 23:52
+3
mina_z
mina_z
غضنفر داشت گريه می کرد باباش پرسيد چی شده ؟ گفت : عاشق شدم ! باباش گفت : حالا عاشق کی شدی ؟ گفت : هر کسی که شما صلاح بدونی ! {-18-}{-18-}{-21-}
1 دیدگاه  •   •   •  1390/10/16 - 23:40
+7
-1
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
طرف میره خواستگاری از دختر خوشش نمیاد به بابای دختره میگه ما میریم یه دور میزنیم برمیگردیم.. شما تا ساعت چند بازید؟؟؟؟
دیدگاه  •   •   •  1390/10/16 - 22:16
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
سه تا مرد داشتند در مورد امور تصادفی صحبت می کردند اولی : زنم داشت داستان دو شهر را می خواند که دو قلو زایید دومی : خیلی جالبه زن من هم سه تفنگدار را می خواند که سه قلو زایید سومی فریادی زد و گفت :خدای من ,من باید زود بروم خانه وقتی از او پرسیدند که چه اتفاقی افتاده گفت : وقتی داشتم از خانه می آمدم بیرون زنم علی بابا و چهل دزد را می خواند.
دیدگاه  •   •   •  1390/10/16 - 22:15

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ