reza
گاهي دلم ميخواهد , وقتي مثل كودكي هايم بغض ميكنم ... خدا از آسمان به زمين بيايد , اشك هايم را پاك كند و دستم را بگيرد و بگويد: اينجا آدمها اذيتت ميكنند؟ بــيـــا بــــــرويــــــــم .... ...
reza
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻫﻤﻪ ﺑﻐﻀﺎﺕ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺧﻮﻧﺪﻩ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﺟﺴﺎﺭﺕ ﮔﻔﺘﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮔﻨﮓ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ ﻭ ﯾﻪ ﺟﻤﻠﻪ ﻣﺜﻠﻪ:ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟؟؟!
ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻐﻀﺘﻮ ﺑﺎ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﮑﻮﺗﺖ ﺳﺮ ﻣﯿﮑﺸﯽ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﮕﯽ:
ﻧﻪ ﻫﯿﭽﯽ...!*
reza
چه کسی میگوید که من هیچ ندارم...؟
من چیزهای با ارزشی دارم ....!
حنجره ای برای بغض ...
چشمانی برای گریه...
لبهایی برای سکوت...
ریه هایی برای سیگار...
دستهایی برای خالی ماندن...
پاهایی برای نرفتن....
شبهایی بی ستاره....
پنجره ای به سوی کوچه بن بست...
و وجودی بی پاسخ.....
reza
من
در این بغض های هر لحظه
در این دلتنگی های مدام
در این آشفتگی های دقایقم
دارم
سکوت
می شوم
با من از عشق چیزی بگو
پیش تر از آنکه زخم هایم عمیق شود...!
payam65
و حال رفته ای...بغض بدی در گلویم داره آتیشم میزنه...عاقبت ما آنچه خواهان بودیم میشد...میدانم باکسی رفتی و من فقط باید تنها باشم...آری میگویی من در قلب توام اما حالا قلب تو جای دو نفر را دارد؟
گلوم را بغض و گریه حسابی خسته کرده.
آری آغوش من را حس نکردی و رفتی و حتی خواهانه آغوش من بودی و گفتی به دلت مونده یکبار یک روز یکجایی در آغوش من باشی...
ستاره ها امدند بر بامه خانه ام زیر بغل هایم را میگیرند و شبه دستی میشوند و همش اشک هایم را پاک میکنند...آخه عزیزه من پیش خودت نگفتی که من بمیرم؟؟؟
بقدری خفه هستم در گلویم که دارم به عکست مینگرم و اشک را بی صدا بر صورتم میکشم...هوای دلم را بد سوزاندی مهربانم.
حالا تیغ برمیدارم و شروع میکنم:
1.اولی، فقط برای اینکه یادم نره یک روزی عاشقت بودم عزیزم..یک لحظه عکستو بغل میکنم و بارون و حس میکنم از پنجره و حال اشکامو پاک میکنم از دفترم
2.دومی، فقط برای اینکه خیلی دلتنگتم و دوست داشتم بودی تا برات ترانه بخونم
3.سومی، فقط برای اینکه بتونم غصه هامو برایت بخوانم و از شانه های ظریفت آن خسته گی ها را بردارم.
4.چهارم،فقط برای اینکه خیلی دوستت دارم و خو
نيلوفر
سراغت را از خورشيد گرفتم
سر آسمان روي دوشم خم شد
بغض كرده
نشانت را از ماه پرسيدم
سرش گيج رفت
زمين راهش را از ياد برد
نامت را در گوش دلم زمزمه كردم
بر سرم آوار شد...
ali rad
یک روز روی این همه بغض بی دلیل پارچه ای به رنگ سکوت می کشم و در حوالی یک سال پر باران برای همیشه فراموش می شوم ... بگذار بعضی ها خیال کنند من مرده ام.... چه مهم!!!