یافتن پست: #خانه

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
█░░░█░░░█░░░█░░░کودکی ام

█░░░█░░░█░░░█░░░یک مشت ستاره

█░░░█░░░█░░░█░░░در جیبش ریخت و

█░░░█░░░█░░░█░░░به تماشایِ شب رفت

█░░░█░░░█░░░█░░░تماشایِ شب

█░░░█░░░█░░░█░░░ستاره ها را از یادش برد ـ

█░░░█░░░█░░░█░░░وقتی به خانه برگشت

█░░░█░░░█░░░█░░░جیبش را گشت:

█░░░█░░░█░░░█░░░خالی بود.
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 20:50
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
مادرم از قبیله ء سبز نجابت بود
و با زبان مردم بهشت سخن می گفت
شالی از ابریشم ایمان به سر داشت
قلبش به عرش خدا می ماند
که به اندازه ء حقیقت خدا بزرگ بود
و من صدای خدا را
از ضربان قلب او می شنیدم
و بی آن که کسی بداند
خدا در خانه ء ما بود
و بی آن که کسی بداند
آفتاب ازمشرق صدای مادر من طلوع می کرد
دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 18:02
+2
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi


در عجبــــم از مردمانی که از نــداری می نـالند اما بر بــامِ خانه های محــــقرشان بساطِـ گنــاه پهـــن استــــ … این روزها گنــاه از نان شبـــ هم واجب تــر است...


دیدگاه  •   •   •  1392/06/10 - 12:22
+3
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گویند جای هیچ اکراه نیست
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
خود فروشان را به کوی می فروشان راه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است

دیدگاه  •   •   •  1392/06/9 - 21:47
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ترسم آخر ز غم عشق تو دیوانه شوم / بیخود از خود شوم و راهی میخانه شوم
آنقدر باده بنوشم که شوم مست و خراب / نه دگر دوست شناسم نه دگر جام شراب.
دیدگاه  •   •   •  1392/06/9 - 21:39
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

توکیستی که صدایت به آب می ماند؟


تبسمت به گل آفتاب می ماند


تنت به پیرهن صورتی ودامن سرخ


به تنگ نیمه پری از شراب می ماند


به پشت چشم تو آن سایه های رنگارنگ


به نقش قوس وقزح در حباب می ماند


توراشبی سرراهی دولحظه دیدم وبعد


به خانه یاد تو کردن به خواب می کاند


ازآن تبسم نوشت به سینه یادی ماند


چوبرگ گل که به لای کتاب می ماند


کسی که شعر تورا گفت نشئه ی سخنش


به مستی می بی رنگ ناب می ماند.

دیدگاه  •   •   •  1392/06/9 - 21:26
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت وزرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذت می بردند ...

در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد. پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت میکند.

شیوانا لختی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت:"اکنون که بهار است و این بچه ها در حال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچه ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچه ها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد.

به جای صحبت از بدبختی های ایام سرما، به این بچه ها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستان های آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند. پیرمرد اعتراض کرد و گفت :"اما زمستان سختی بود"

شیوانا با لبخند گفت:"ولی اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/9 - 21:25
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
در عمق آرزوی مـــــتن است
که در قـــــلب دوست
خانه ای داشته باشم
حتی به مساحت یک یاد ...!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/9 - 15:21
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
جانب مسجد اگر کم رفتیم
سوی میخانه دمادم رفتیم
بعد از این گوش به واعظ نکنیم
به جهنم که جهنم رفتیم . . .
(پست3700ام)
دیدگاه  •   •   •  1392/06/9 - 12:22
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
كاش خانه ات بودم

صبح ها تركم می كردی

شب ها

خسته

توی آغوشم می خوابیدی
دیدگاه  •   •   •  1392/06/9 - 11:50
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ