خدایا کفر نمی گویم
پریشانم
چه می خواهی تو از جانم !
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا !
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی
و شب ، آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟
خداوندا !
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه دیوار بگشایی
لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟
خداوندا !
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن ، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا !
تو می دانی که انسان بودن و
ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است
و از احساس سرشار است.
به خدا کز غم عشقت ، نگریزم نگریزم
و گر از من طلبی جان ، نستیزم نستیزم
هله ای مهر فروزان ! به کجایی ؟ به کجایی ؟
تو بیا تا گذرد این شب ِ تاریک ِ جدایی
چه شود گر ز ِ رُخت پرده گشایی
قدحی دارم بر کف ؛ به خدا تا تو نیایی
هله تا روز قیامت ، نه بنوشم نه بریزم
نازنینا ! نظری کن منم این خسته راهت
شرر افکنده به جانم صنما ! برق نگاهت
سحرم روی چو ماهت ، شب من زلف سیاهت
به خدا بی رخ و زلفت ، نه بخسبم نه بخیزم
به جلال تو جلیلم ، ز دلال تو دلیلم
که من از نسل خلیلم ، که در این آتش تیزم
بده آن آب ز کوزه ، که نه عشقی است دو روزه
چه نماز است و چه روزه ، غم تو واجب و ملزم
به خدا شاخ درختی که ندارد ز تو بختی
اگرش آب دهد یَم ، شود او کُنده هیزم
بپر ای دل سوی بالا ، به پر و قوت مولا
که در آن صدر معلا ، چو تویی نیست ملازم
همگان وقت دعاها ، بستایند خدا را
تو شب و روز مهیا ، چو فلک جازم و حازم
صفت مفخر تبریز ، نگویم به تمامت
چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیز
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده لعل تو هوشیارانند
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از یمین و یسارت چه سوگوارانند
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین
که از تطاول زلفت چه بیقرارانند
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند
نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس
که عندلیب تو از هر طرف هزارانند
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من
پیاده میروم و همرهان سوارانند
بیا به میکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کان جا سیاه کارانند
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز
که سلیمان گل از باد هوا بازآمد
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد
مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من
کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح
داغ دل بود به امید دوا بازآمد
چشم من در ره این قافله راه بماند
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست
لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد
تا سحر اي شمع بر بالین من
امشب از بهر خدا بیدار باش
سایه غم ناگهان بر دل نشست
رحم کن امشب مرا غمخوار باش
آه ای یاران بفریادم رسید
ورنه مرگ امشب بفریادم رسد
ترسم آن شیرین تر از جانم ز راه
چون به دام مرگ افتادم رسد
گریه و فریاد بس کن شمع من!
بر دل ریشم نمک دیگر مپاش
قصه بیتابی دل پیش من
بیش از این دیگر مگو خاموش باش
همدم من مونس من شمع من
جز توام در این جهان غمخوار کو
ون دراین صحرای وحشتزای مرگ
وای بر من وای برمن یار کو؟
دل من كوره ي سوزان عشق است
دلم سوگند پاكش جان عشق است
دلم اين عاشق شوريدهي مست
نمك پروردهي دامان عشق است
دريغا چشم بينايي ندارم
ببين جز جان رسوايي ندارم
اگر رد مي كني رد كن ولي من
بجز در گاه تو جايي ندارم
بجز در گاه تو جايي ندارم
پريشان خاطرم مست تويوم مو
قسم برغم كه پا بست تويوم مو
اگر شوريده حال و بي قرارم
نمك پروردهي دست تويوم مو
نمك پروردهي دست تويوم مو
خداوندا دلي دارم اتش سوز
كه نه در شب بود تابش نه در روز
ز بعد مردنم اي آتش عشق
كنار گور من شمعي بيافروز
ز بعد مردنم اي آتش عشق
كنار گور من شمعي بيافروز
شب از نيمه گذشت و ديده باز است
چرا امشب شبم دور و دراز است
وضو كن با سرشك چشمم اي دل
كه امشب فرصت راز و نياز است
كه امشب فرصت راز و نياز است
پرستو ها چرا پرواز کردید جدایی را شما آغاز کردید خوشا آنانکه دلداری ندارند به عشقو عاشقی کاری ندارند خداحافظ برای تو رهایی برای من فقط درد جدایی خداحافظ برای تو چه آسان ولی قلبم ز واژه اش چه سوزان