یافتن پست: #قدم

رضا
رضا
یه غروب بی رمق یه راه دور،یه کویر سوت و کور بازم از پشت افق راهی شده،یه مسافر صبور کوله بارخستگی رو شونه هاش،موج غربت تو صداش جاده های ساکت و بی رهگذر،تا قیامت زیرپاش سر راهش نه ولی یه انتظار،ته یه چشم بیقرار تو دلش مونده فقط یه خاطره،یه عذاب موندگار وقتی تو سینه ی شب راهی می شد،کسی گریه شو ندید کسی از پشت سکوت پیدا نشد،ضجه هاشو نشنید جاده انگارکه تمومی نداره جاده از هر قدمش غم می باره چه غریبه اون مسافرصبور که تو جاده های غم پا میذاره شاید این قصه بمیره تو سکوت یا کسی نگذره از این برهوت شاید این جاده به جایی نرسه سهم این پرنده شاید قفسه اما این غریبه ی خسته هنوزافق رفتن و روشن می بینه توی جاده های تاریک خیال هنوزم خواب رسیدن می بینه
دیدگاه  •   •   •  1390/11/10 - 11:54
+1
ronak
ronak
برداشتن قدمهاي بزرگ در زندگي باعث پاره شدن خشتك انسان ميشود
دیدگاه  •   •   •  1390/11/9 - 00:57
+5
ashkan
ashkan
اگر میخواهی در زندگی‌ قدمهای بلند برداری ، بهتره شلوار کردی بپوشی‌
دیدگاه  •   •   •  1390/11/9 - 00:19
+2
رضا
رضا
هنوز تمام پنجره ها را به نام تو باز می کنم هنوز باران را تلنگر انگشت های تو می دانم بر ذهن مه گرفته ام هنوز خش خش برگ ها را به پای قدم های تو می نویسم ! هنوز باد که خودش را به در می کوبد از جا می پرم : آمدم ! آمدم ! و تمام درها ، به هوای تو باز می شوند ! تا زمزمه کند....!!!
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 18:04
+3
ashkan
ashkan
شاهکار ادبی غضنفر: شب بود و خورشید به روشنی می درخشید، پیرمردی جوان، یكه و تنها با خانواده اش در سكوت گوش خراش خیابان قدم زنان ایستاده بود
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 00:54
+5
HADI
HADI
كنــــار تـــــو در بــــاران قدم میزنمــــــــــــــــــــــــــــــــ ، چتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر بــــراى چــه؟خیــــــــــــــــــــــــــال كـــه خیس نمیشـــود.
دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 17:49
+6
ronak
ronak
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود. هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه... ..................... حالا من کى مى تونم برم خونه‌م
دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 14:42
+1
Romantic
Romantic
در Romantic
هیــــــــــــــــــــــــس !!! گوش کن ... !!! صدای قدم هایش را می شنوی ؟! نزدیک و دور می شود او حتی در خاطراتم هم مردد گام بر می دارد ... !!!
2 دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 00:58
+4
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
از ساق پا تا محدوده 18 قدمو گچ گرفتم دوستم اومد خونه عیادت میپرسه شکسته؟میگم پـَـــ نــه پـَـــ رفیقم اورتوپده یه تعارف زد منم تو رودرواسی موندم
دیدگاه  •   •   •  1390/11/5 - 15:36
+1
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
با دوستم رفتم شمال با ترس میگه حالا بریمتو اب شنا کنیم؟ پـَـــ نــه پـَـــ الان میگم حضرت موسی بیاد ببا عصا دریا رو بشکافه تو برو توش قدم بزن
دیدگاه  •   •   •  1390/11/5 - 15:32

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ