یافتن پست: #گاهی

ronak
ronak
گاهی وقتا دلم میخواد مثل جودی ابوت باشم! پر انرژی ... با خنده هایی که از ته دلن ... گریه هایی که با دلیلن ... با اون شخصیتی که جلوی هیشکی نمیشکنه ... و یه بابا لنگ دراز که واسش بنویسم .....!
دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 19:25
+5
رضا
رضا
بعد از ماهها گریه فردا قرار است بخندم... نمی دانی این مدت چه بر من گذشت! گاهی به سرم می زد هر چیز و هرکس را با تو اشتباه بگیرم... گاهی آنقدر به خاطراتمان تلنگر می زدم... که از یاد می بردم نبودنت را... گاهی از زبان تو براي خودم دردل می کردم... گاهی هم آنقدر می خندیدم که گریه ام بگیرد... گاهی به سرم می زد تمام شعرهایم را فراموش کنم... اصلاً میخواستم عشق را جلوي در بگذارم، شاید ساعت نُه که شد...!!! گاهی به ع[!]ایت خیره می شدم... به این اُمید که شاید بهانه اي براي غرورت پیدا کنم... گاهی با خودم قرار میگذاشتم که از خواب بپرم... تا بگویم همۀ اینها خواب بود...؟؟! گاهی بی صدا روي تخت خوابم می نشستم، و به فریاد هاي نکشیده ام گوش می دادم........ خلاصه اش را اگر بخواهی، با همین گاهی ها دوریت را باور نکردم...
دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 16:10
+2
رضا
رضا
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری كه مرا یاد كند دیده ام خیره به ره ماند و نداد نامه ای
1 دیدگاه  •   •   •  1390/10/30 - 19:40
+8
امیرحسین
امیرحسین
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد! تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟! جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/30 - 19:40
+8
رضا
رضا
شب چو بوسیدم لب گلگون او گشت لرزان قامت موزون او
1 دیدگاه  •   •   •  1390/10/30 - 19:06
+4
رضا
رضا
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری كه مرا یاد كند دیده ام خیره به ره ماند و نداد نامه ای
1 دیدگاه  •   •   •  1390/10/30 - 18:54
+3
امیرحسین
امیرحسین
گاهی گذشت میکنیم... گاهی گذر... کاش بعضی ها فرق این دو را بدانند.
دیدگاه  •   •   •  1390/10/30 - 00:33
+3
پاراگلایدر
پاراگلایدر
گاهی علاجش کلمه نیست، گاهی اصلن علاجش کلمه نیست. گاهی اصلن نباید حرف زد. باید پا شد همین نصفه شبی مثلن شال و کلاه کرد، رفت زنگ در خانه ای را زد بدون حتی پرسیدن" بیام یا نه؟" این وقتها حضور باید می شود. آغوش هم نه شاید! به قدر یک لیوان چای دو نفره کفایت می کند حضور نفس دیگری، التیام می دهد، بس می شود... همین وقتهاست هم که فاصله ها ریشخندت می کنند و کلمه واجب می شوی!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/29 - 20:25
+9
پاراگلایدر
پاراگلایدر
حس می کنم شبکه های اجتماعی دارد یک تعریف جدید از زندگی ارائه می دهد. زندگی اجتماعی به صورت گزینشی و نمایشی. دوستی ها را تعریف می کند ولی پایدار تر نه. آدمهایی که در یک شبکه اجتماعی با هم دوستند لزوما همدیگر را دوست ندارند. گاهی حتی با خواندن از یکدیگر از هم دلخور و یا متوقع تر می شوند شبکه های اجتماعی مثل رمانهای پرفروش عامه پسندند؛ برای شروع خواندن خوبند ولی تو را سطحی و ظاهر بین و حسود می کنند. رابطه های انسانی را جوری تعریف می کنند که بی عمق و پرتعداد می شود.
دیدگاه  •   •   •  1390/10/29 - 02:33
+5
مهسا
مهسا
سیـب از درخت افتاد... ستــاره از آسمـان... تــو از دماغ فیــل... من از پل صـراط... گاهی فرقی نمیکند از کجا... سرنوشت مشترکی ست... ســـقــــوط...!!!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/28 - 23:21
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ