ronak
دیگه به نبودت عادت کرده بودم خو دمو با خیالت راحت کرده بودم دو باره زد به سرم شعر دلتنگی بگم برای دل خو دم شعر غریبی رو بگم گو نمو تر بکنم شوق اشکا مو ببینم او مدی دلتنگی ها همه رفتن شوق وصال و جا گذاشتن تا او مدم با آغوشت جون بگیرم خیال تازه ای رو پیش چشمای تو دیدم دوباره نوا زشو دوست داشتنو عاشقی سر کار گذاشتن دل تو شب ها ی بی قراری دو باره لحظه ناب رسیدن دو باره تشنه ی شوق بو سیدین چه خیال ساده و خوبی پیش چشما ی تو بودن و دل فریبی
ronak
در آغوشم بگیر بگذار برای آخرین بار گرمی دستت را حس کنم و مرا ببوس تا با هر بوسه ات به آسمان پرواز کنم نگاهم کن و التماسم را در چشمانم بخوان قلبم به پایت افتاده است نرو لرزش دستانم و سستی قدمهایم را نظاره کن تنها تو را می خواهم بگذار دوباره در نگاهت غرق شوم و بگذار دوباره در آغوشت به خواب روم نرو..... نگذار دوباره تنها شوم.... نرو.....
ronak
دلم که می گیره ٬ آروم خودمو را تو آغوش می گیرم ... خـــودم به تنهـــایی ٬ دست نوازشی به ســــرم می کشم ... لبخند می زنم و آهستـــه می گم : " گریه نکن عــــزیـــزم ... من هسـتم ... خودم به تنهــایی ، هـــوایه نداشته هاتو را دارم !
ronak
از تنهایی گریزی نیست... میگذارم آغوشم برای همیشه یخ بزند! نمیخواهم کسی شال گردن اضافی اش را دور گردن آدم برفی احساسم بگذارد...!!!
رضا
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری كه مرا یاد كند دیده ام خیره به ره ماند و نداد نامه ای
رضا
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری كه مرا یاد كند دیده ام خیره به ره ماند و نداد نامه ای
پاراگلایدر
گاهی علاجش کلمه نیست، گاهی اصلن علاجش کلمه نیست. گاهی اصلن نباید حرف زد. باید پا شد همین نصفه شبی مثلن شال و کلاه کرد، رفت زنگ در خانه ای را زد بدون حتی پرسیدن" بیام یا نه؟" این وقتها حضور باید می شود. آغوش هم نه شاید! به قدر یک لیوان چای دو نفره کفایت می کند حضور نفس دیگری، التیام می دهد، بس می شود... همین وقتهاست هم که فاصله ها ریشخندت می کنند و کلمه واجب می شوی!