یافتن پست: #زخم

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
روزی مرد کشاورزی در مزرعه خود یک غاز زخمی پیدا کرد
مرد با آنکه کار زیادی در مزرعه داشت دست از کار کشید و غاز زخمی را به خانه برد

.
.
.
.
ابتدا کمی اب به او داد
سپس اورا کشت
پاک کرد
و کباب کرد و خورد.
اینجا ایرااااااانه
میفهمی ایران
دیدگاه  •   •   •  1394/01/21 - 14:42
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یادش بخیر اون وقتا به جای دلمون سر زانوهامون زخم بود به خاطر بازی تو کوچه


دیدگاه  •   •   •  1393/09/21 - 18:37
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



تو را از دست دادم ، آی آدم های بعد از تو !
چه کوچک می نماید پیش تو غم های بعد از تو
تو را از دست دادم ، تو چه خواهی کرد بعد از من ؟
چه خواهم کرد بی تو با چه خواهم های بعد از تو ؟
تو را از دست ... ، دادم از همین زخم است ، می بینی ؟
دهانش را نمی بندند مرهم های بعد از تو
تو را از یاد خواهم برد کم کم ، بارها گفتم
به خود کِی میرسم اما به کم کم های بعد از تو ؟
بیا ، برگرد ، با هم گاه ... ، با هم راه ... ، با هم ... ، آه !
مرا دور از تو خواهد کشت "باهم" هایِ ... بعد از ... تو ...
"مژگان عباسلو"
دیدگاه  •   •   •  1393/09/15 - 21:04
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
گردنــم درد می کنــد ...

از بــس همــه چیــز را گــردن مــن انداختــی !

دوســت نداشتنــت را ...

بهــانه گیــری هایــت را ...

و در آخــر رفتنــت را ...!
1 دیدگاه  •   •   •  1393/09/15 - 20:11
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



کافیست جای زخمت را بلد باشند

آنگاه از اعلاترین نمک برایت مرحم می سازند

همان هایی که از جان برایشان مایه می گذاشتی !
دیدگاه  •   •   •  1393/09/5 - 18:51
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



من ایرانی ام

روزی که شیر نر گله به این بیشه گام نهد
در آن روز پشت به پشتش شکمها دریده و خون کفتاران خواهم ریخت
چنان پنجه خواهم کشید که عمق هر زخم به ژرفی دریاهای بی کران خداوند باشد
و چنان نعره خواهم کشید که غرش رعد نیز در برابرش احساس حقارت کند
من ایرانی ام.
دیدگاه  •   •   •  1393/09/4 - 20:50
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



" تـنـهایـی "

تنهـایی یعـنی موقـع درد فـریاد زدن...

تنهـایی یعـنی اشــک بی صـدا...

تنهـایی یعـنی خسـته اما بدون تکـیه گاه..

تنهـایی یعـنی حسـرت دیدن چشـم نگران...

تنهـایی یعـنی دسـتاتو با لـیوان چای گرم کنی...

تنهـایی یعـنی حسـرت دیدن چشـمان منتظـر...

تنهـایی یعـنی حسـرت شنیـدن صـدای نگـران...

تنهـایی یعـنی اس ام اس بدون جواب...

تنهـایی یعـنی حسـرت شنیـدن صـداـی آشـنا...

تنهـایی یعـنی حسـرت یه اغوش...

تنهـایی یعـنی حسرت دسـتاش...

تنهـایی یعـنی حسرت نگاهـش...

تنهـایی یعـنی حسرت گذشـته...

تنهـایی یعـنی زندگـی با خـاطرات...

تنهـایی یعـنی بسـتن چشـم و سیـر در خاطـرات...

تنهـایی یعـنی سفارش غـذا براـی یه نفـر...

تنهـایی یعـنی سیگـار پشــت سیگـار...

تنهـایی یعـنی بغض خورده شـده...

تنهـایی یعـنی نگـاه به آسمون...

تنهـایی یعـنی درد دل با ماه...

تنهـایی یعـنی تکیـه به دیوار...

تنهـایی یعـنی لحـظه هـای بدون آرامـش...

تنهـایی یعـنی زخم خوردن از آدم ها...

تنهـایی یعـنی درد بدون مسـکن...

تنهـایی یعـنی نگـاه کردن عکس...

تنهـایی یعـنی گوش کردن صـدای ضبط شـده...

تنهـایی یعـنی مـرگ بی صـدا...

تنهـایی یعـنی جسد کـرم گـذاشتـه شـده تو خـونـه...

تنهـایی یعـنی دفن بی صـدا...

تنهـایی یعـنی قبر بی رهـگذر...

تنهـایی یعـنی قبـر خاک گـرفتـه...

تنهـایی یعـنی مرده متحرک...

تنهـایی رو فقـط یه آدم تنهـا میفهمـه...
دیدگاه  •   •   •  1393/08/28 - 20:55
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥







چگونه بدرقه ا‌ت می‌‌کرد
شانه‌ای که طاقت گریستنت را نداشت ؟
دنیا
رو به اتمام است
آسمان
زخمه بر دل
جنون وار می‌بارد
جاده ها
بی‌ هیچ شفاعتی
تو را دور می‌‌کنند
و من طوری زانو می‌‌زنم
که به یادِ تو
به یادِ اتفاقِ خوبِ خنده‌های تو
دوباره برخیزم
کاش بر شانه‌های من
یکبارِ دیگر گریسته بودی
کاش لحظه ی آخر
بر شانه‌های من، گریسته بودی
" نیکی‌ فیروزکوهی "






دیدگاه  •   •   •  1393/08/28 - 19:43
+2
محمد
محمد

از دشت پربلا و مکانش که بگذریم

از ظهر داغ و بحث زمانش که بگذریم

یک راست می رسیم به طفل سه ساله ای
از انحنای قد کمانش که بگذریم

از گم شدن میان بیابان کربلا
یا از به لب رسیدن جانش که بگذریم

تازه به زخم های کف پاش می رسیم
از زخم های گوش و دهانش که بگذریم

حتی زنان شام به حالش گریستند
از حال عمه ی نگرانش که بگذریم

خیلی نگاه حرمله آزار می دهد
از خاطرات تیر و کمانش که بگذریم

با روضه ی کشیده ی گوشش چه می کنند
از گوشواره های گرانش که بگذریم

دروازه کودکان بدی داشت لااقل
از ازدحام پیر و جوانش که بگذریم

در مجلس یزید زبانش گرفته بود
از حرف های سخت و بیانش که بگذریم

حالا به گریه کردن غساله می رسیم
از دستهای زجر و توانش که بگذریم...

دیدگاه  •   •   •  1393/08/12 - 17:45
+7
sami
sami
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب

دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت

عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.

نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!

حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز

صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!

دیدگاه  •   •   •  1393/07/26 - 11:08
+5
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 پست بیشتر

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ