یافتن پست: #قصه

محمد حسن کاظمی
محمد حسن کاظمی
یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیچ کس نبود(دقت کنید،هیچ کس نبود)
در آبادی کوچکی مردمی زندگی می کردند…
حالا می فهم،
ما با قصه خواب نمی رفتیم.
همون اول هنگ می کردیم!!
دیدگاه  •   •   •  1393/06/22 - 18:55
+4
محمد حسن کاظمی
محمد حسن کاظمی
یه روز عدد 10 مهمونی میگیره همه عددارو دعوت میکنه 0,1,2,3,4,5,6,7,9 به جز عدد 8 چون از عدد 8 اصن خوشش نمی یومد. خلاصه شب مهمونی میرسه و عدد 10 میاد ببینه مهمونا چیزی کم ندارن که یهو چشمش میوفته میبینه عدد 8 داره وسط مهمونا میرقصه. میاد وسط و یکی میخوابونه زیر گوش 8 میگه کی تورو دعوت کرده؟مگه من نگفتم تو حق نداری بیای؟ عدد 8 همینطوری که اشک تو چشماش جمع شده بود با بغض عدد 10 رو بغل کرد و گفت:من صفرم دستمال بستم دوره کمرم واستون عربی برقصم...... @@ بیایید 'زود قضاوت نکنیم @@
2 دیدگاه  •   •   •  1393/06/17 - 12:04
+6
Rasoul
Rasoul
ﺗﻮ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ، ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻩ ﺍﻩ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﻭﻥ
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺪ ﻣﯽ ﺭﻗﺼﻪ ،ﮐﻮﺗﺎﻫﻢ ﻧﻤﯿﺎﺩ، ﯾﻪ ﺑﻨﺪ
ﻭﺳﻄﻪ ..!
ﯾﻬﻮ ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻨﺎﺭﯾﻢ ﮔﻔﺖ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ! ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ
ﻧﯿﺴﺖ !
ﭘﺴﺮ ﻣﻨﻪ ..
ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﻣﺎﺩﺭﺷﯿﻦ ؟
ﺳﺮﺥ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ !! ﻣﻦ
ﺑﺎﺑﺎﺷﻢ ....
ﺍﺻﻦ ﯾﻪ ﻭﺿﯿﻪ ﻫﺎﺍﺍﺍﺍ
ﺭﻭﻡ ﺏ ﺩﻳﻮﺍﺭﺭﺭﺭ
والا به قرآن عروسیم نمیشه رفت!
دیدگاه  •   •   •  1393/06/12 - 19:07
+4
mohamadjavad
mohamadjavad
چوپان قصه مادروغگو نبود.اوتنهابود.وازفرط تنهایی فریاد گرگ سرمیداد.افسوس که کسی تننهایی اش رادرک نکردوهمه درپی گرگ بودند.دراینن میان فقط گرگ فهمید که چوپان تنهاست!!!
دیدگاه  •   •   •  1393/06/7 - 12:27
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دیدگاه  •   •   •  1393/06/6 - 19:01
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیچ کس نبود(دقت کنید،هیچ کس نبود)
در آبادی کوچکی مردمی زندگی می کردند…
حالا می فهم،
ما با قصه خواب نمی رفتیم.
همون اول هنگ می کردیم .. :|
دیدگاه  •   •   •  1393/05/30 - 19:25
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



دلم دوست داشتن می خواهد نه هر دوست داشتنی
از همان ها که می شود. . .
ساعت ها در آغوشش بی هیچ حرفی نشست. . .
می شود بی هیچ حرفی هزار نگفته گفت . . .
از همان ها که این آدمها اسمش را گذاشته اند افـــــــــــــسانه !
اما . . .
افسانه هم دست نوشته ی خودِ آدمهاست نیست ؟
پس من و تو می توانیم از قصه هایمان یک افسانه بسازیم
تنها اگر . . .
از سینِ سلامِ رابطه دلمان؛
چشممان؛
حواسمان
اصلا خودِ خودِ خودمان تنها برایِ او باشد

مـــی شـــــود
دیدگاه  •   •   •  1393/05/28 - 21:53
+6
mary jun
mary jun
خدا حافظ گل مریم گل مظلوم و پر دردم
نشد با این تن زخمی ب آغوش تو بر گردم
نشد تا بغض چشمات رو ب خاب قصه بسپارم
از این فصل سکوت و شرم غم بارون رو بر دارم
3 دیدگاه  •   •   •  1393/05/6 - 16:11
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
شوهر گل آینده من باید اینجوری باشه:

1ـواسم شکلات کاکائوئی بخره!!!

2ـ رو مچ دستم با دندوناش ساعت درست کنه!!!

3ـ موهامو ببافه!!!

4ـ هم دیگرو بزنیم بعد بذاره من بیشتر بزنمش!!!

5 ـ بذاره واسش رژ بزنم!!!

6ـ اگه به حرفش گوش ندم بزنه کبودم بکنه در مـوقع ضروری موهامم بکشه!!!

7ـ باهام بازی کنه شوخی هم ندارم لازم باشه شبا قصه هم میگه!!!

8 ـ اگه واسم حیوون بگیره که عاشقش میشم!!!

9ـ بند کفشامو ببنده بعد منم سرشو بوس کنم

توقع زیادی نیست که خلم خودتی ....

10-بزاره گازش بگیرم^_^

11ـ هرکاری گفتم هم انجام بده و کولم بکنه بهههههههههههله....

همین ببینید من چقدر کم توقعم....:))
دیدگاه  •   •   •  1393/05/4 - 13:43
+2
*elnaz* *
*elnaz* *

کاش بود مادر بزرگ


دوست داشتم ببیند امروز مرا


مادر بزرگ دنیا آنجور نبود که تو قصه گفتی........


دیدگاه  •   •   •  1393/04/31 - 00:56
+1
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 پست بیشتر

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ